باز مامان شروع کرده به قلمهزدن. اینبار شمعدونیهای سفید و صورتی و قرمز رو با هم قلمه میزنه! رفتم پیشش و گفتم: «بله... چه خبره؟ مثلاً ميخواستم بخوابم...»
گفت: «برو ببین گلدونی که برای تولد یاسمین کاشتی، چی شده؟»
چند وقتی بود از این گلدان مراقبت میکردم. شمعدانی سهرنگی که خیلی دوسش داشتم. اما... تا چشمم به گلدان افتاد، جیغی کشیدم که خودم هم ترسیدم. چند تا از برگهاش زردِ زرد شده بودن! از همه مهمتر گلش داشت حرف میزد!
چشمهايم را ماليدم، اما...
گوشهايم را ماليدم، اما...
گفت: سلام...
ترسم ریخت و گفتم: «چرا خشک شدی؟ من تو رو لازم دارم!»
آهی کشید و گفت: «خواهر و برادرهام در خطرن... کنار برکهی نیلوفر، وسط جنگل...»
خودم را قانع کردم که باید آنها را نجات بدهم و به خودم گفتم آره... من میتوانم.
گلدان را دستم گرفتم و...
* * *
کنار برکه نشستم. گفتم: «پس خواهر و برادرهات كجان؟!»
ناراحت گفت: «مگه نمیبینی؟»
- ميبينم، ولی اونها که سالمن...
عصبانی گفت: «نمیبینی؟»
دقیقتر نگاه کردم... نایلونها را میگفت. خوب میدانستم کار کیست؟ خود ما... ما آدمها... خجالت کشیدم.
صداي نالهي شمعدانیها به آسمان رفته بود. نایلونها را دانهدانه از پای شمعدانیها باز کردم و آنها ازمن تشکر کردند و گفتند: «ممنون... ما زندگیمون رو مدیون تو هستیم...»
* * *
دمدمهای صبح سمندرها سروصدا میکردند. از جايم بلند شدم، چند تا سمندر توي نایلونها گیر افتاده بودند.
مائده ابویسانی
16ساله از روستاي ابويسان جغتاي
عكس: نسترن اعجازي، 17ساله از تهران
نظر شما